سلام اسم من سعید هستش، میخوام داستانی را برای شما بگم از چند سال قبل خودم ، که بسیار جالب و خوندنیه ، وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامه ام را گرفتم ، بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم ، مدرسه تا روستا فاصله داشت ، اولین جایی که به ذهنم میرسید که برم و خبر قبولیم را بدم خونه داییم بود.
خونه داییم روبروی ما بود تو روستای ما ۵۰۰ خانوار زندگی میکردن روستای سرسبز و زیبایی داشتیم رفتم در خونه داییم و در زدم خوشبختانه خود مهناز در رو باز کرد مهناز دختر دایی من بود. من خیلی دوستش داشتم و البته سه تا خواهر دیگه هم داشت منم چهار تا برادر بزرگتر از خودم داشتم که با پدرم کار می کردن. من و مهناز آخرین بچه ها بودیم. خیلی خوشحال بودم خبر قبولیم را بهش دادم اما اون اصلا خوشحال نبود. انگار اتفاق بدی افتاده بود، مهناز هم با نمره ی خوب قبول شده بود اما بسیار ناراحت بود وقتی ازش سوال کردم جواب نداد و خواست که تنهاش بذارم به خونه رفتم مادرم بسیار خوشحال شد.
مادر گفت امروز عصر باید بری شیر بگیری ما شیرمون رو از روستای بالا تهیه میکردیم.من بعضی از روزها، بعد از ظهر، برای اینکار باید به روستای بالا میرفتم. باعث خوشحالیش این بود مهناز هم با من میومد سوار دوچرخه مهناز پشت دوچرخه سوار میشد از این دوچرخه های ۲۸ بزرگ قدیمی. خلاصه لحظه شماری من برای بعد از ظهر به پایان رسید و حول و حوش ساعت ۵ بعد از ظهر بود که مهناز اومد تا به ده بالا برای گرفتن شیر بریم. فرصت خوبی بود برای اینکه ازش بپرسم چرا ناراحته؟ تو راه برگشت یک تپه ای بود که ما روی اون مینشستیم روبروی ما دریاچه ای بزرگ با آبی زلال و درخت بزرگی که بهش تکیه میدادیم بود و به طبیعت و مخصوصا غروب آفتاب خیره میشدیم من از مهناز پرسیدم که چرا ناراحتی اون گفت :” یعنی تو هنوز نفهمیدی ؟! ما سال بعد از هم جدا میشیم من برای ادامه تحصیل باید به شهر برم ” تازه فهمیدم ماجرا چیه و خیلی جا خوردم. من و مهناز خیلی بهم وابسته بودیم البته نگاه پدر و مادرای ما نگاه به دو تا بچه بود که از عشق چیزی نمیفهمند اونا ما رو تنها میذاشتن که به ده بالا بریم در حالیکه حتی درون ما شهوت وجود داشت و ما رو بچه فرض میکردن این اشتباه بزرگی بود که ضربه سختی به من در زندگیم زد بعد ها به این پی بردم این محرم و نامحرم خوب چیزیه و جلوی خیلی مسایل رو می گیره.
من ناخود آگاه گریه کردم و مهناز هم همین طور تا خونه گریه کردیم البته مهناز گفت :” من با پدرم در میون میذارم که بزاره بمونم درس و میخوام چی کار کنم من فقط میخوام با تو باشم ”
من دوچرخه را خونه گذاشتم و به مسجد رفتم بعد از برگشتن از مسجد از خونه دایی صدای دعوا میومد ، خیلی سعی کردم وارد خونه دایی نشم اما نتونستم تحمل کنم رفتم و در رو باز کردم با شنیدن صدای مهناز قاطی کردم و در را هل دادم و رفتم داخل خانه…
منبع : سایت نودیها
Related Images:
Views: 286