داستان سریالی عشق من مهناز ـ قسمت دهم فصل اول

اشتراک گذاری :

اون دختر با همون نگاه و تیپ خاصی که داشت وارد نمایشگاه شد با لبخندی که میتونم بگم شیطانی بود به من نگاه میکرد من هم به اون نگاه میکردم چند قدمی نزدیک تر شد و گفت :
– “سلام اقا سعید دوباره که اقا هوشنگ نیست بلا نکنه هماهنگه این اقا هوشنگ؟!”
من قفل کردم اصلا قابل قبول نبود اونم برای من مگه من چطور با اون رفتار کرده بودم که این جور با من حرف میزد گفتم :
– “ببخشید خانم میشه لطف کنین و اینطوری با من صحبت نکنین؟”
گفت :
– “چجوری؟
گفتم :
– “همین طوری دیگه همین طوری که دو تا نفر که همدیگر رو دوست دارن با هم صحبت میکنن”
گفت :
– “خوب مگه غیر از اینه؟!”
گفتم :
– “اصلا مگه شما ماشین نمیخواید؟”
گفت :
– “چرا میخوام البته با یه نفر که همراهم باشه”

یه دختر دیگه که انگار دوستش بود و جلوی در ایستاده بود صداش کرد و گفت :

– “زود باش دیگه چیکار میکنی یه قیمت پرسیدن اینقدر طول میکشه؟”

خیلی سریع گفت دارم میام و رفت به خودم فحش میدادم چرا بهش نگاه کردم و اصلا چرا میخواستم که دوباره بیاد رفتارش برام خیلی عجیب بود یاد اون حدیث معروف افتادم هر نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از طرف شیطانه، این افکار که انسان رو دودل میکنه و به شک و تردیدی بین گناه و صواب میندازه همون زهر اون تیره!

به خودم گفتم : “چشم تو چشم شدن تو با اون معلومه طمع به دل طرفت برای تصاحب تو میندازه بعدم  خیانت بزرگی تو کسی رو دوست داری که اون جز تو کسی رو دوست نداره و اگه به دیگری تعدی کنی کسی هم به مهناز یا ناموس تو تعدی میکنه این قانون خداست و فراری از حکومت خدا نیست.


یادم رفت به حاج احمد زنگ بزنم و طرحش برای خونه دار شدن رو بپرسم
حالا منتظر اومدن دوباره اون دختر بودم تا اینبار طور دیگه ای باهاش رفتار کنم البته گرچه کار کمی سخت شده بود ممکن بود لج کنه و به هوشنگ جور دیگه ای ماجرا رو بگه ولی به هر حال باید بهش میگفتم تازه درونم هم کمی دو به شک بودم

 

مرتضی حیدری

منبع : نودیها

برای امتیاز دادن به این مطلب اینجا کلیک کن
[کل آراء: 0 میانگین: 0]

Related Images:

Views: 125

مرتضی - مدیر اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Next Post

داستان سریالی عشق من مهناز ـ قسمت یازدهم فصل اول

ی مارس 19 , 2017
چند روزی گذشت و بالاخره اون دختر دوباره به نمایشگاه اومد بازم دقیقا همون موقعی که هوشنگ نبود وارد شد و گفت : – “سلام بر ساده ترین پسر این شهر و پسر محجوب شهر ما” گفتم : – “سلام میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم” گفت : […]

شاید این مطالب را دوست داشته باشی

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...