سالها از اون داستانی که پدرم برای شما نوشته بود گذشته ، منظورم داستان عشق من مهنازه حالا من میخوام داستان عشق خودم رو تعریف کنم . من کاظم هستم پسر سعید . پدر من سالهای زیادی در کنار مادرم زندگی کرده دوران انقلاب و جنگ هم جزو اون سالهاست که شاید یه روزی ماجراهای جالب بعد از ازدواجش رو براتون نوشت. اما الان سال ۱۳۹۳ هستش و من از نسل شما با شما صحبت میکنم.
داستان من برای تابستون همین ساله که داستان عشق منه و فکر میکنم با داستان پدرم خیلی فرق میکنه.
ما توی یک آپارتمان ۹۵ متری زندگی میکنیم . یه خونه ، با سه تا اتاق خواب و نور گیر و دلباز. اگر از پنجره پذیرایی که بلنده و نزدیک یک متری میشه به بیرون نگاه کنی یک پارک می بینی و کلی درخت و رنگ سبز.
پنجره اتاق خواب رو به چند تا آپارتمان و دو سه تا حیاط خونه ویلایی باز میشه.
خب ، داستان از اونجایی شروع میشه که ما تازه به این آپارتمان نقل مکان کرده بودیم.
من و پدرم سعید ، مادرم مهناز ، محدثه خواهر کوچیکم که اول دبیرستانه و زینب که اول راهنمایی ، طاهره که سوم دبستانه و برادر کوچیکم حسن که ۵ سالشه که بعضی وقتا فکر میکنم از منم بزرگتره. یه چیزایی رو میفهمه آدم میمونه.
خونه جدید حس و حال خیلی خوبی داشت . روز اول که اینجا اومدیم بارون اومد مامان مهناز پنجره پذیرایی رو باز کرده بود و بوی بارون داخل خونه پیچید. شاید همون باعث شد این خونه حس خوبی برای من داشته باشه.
همون روز اول که اواخر خرداد بود اتفاقی برای من افتاد که هیچوقت فکر نمی کردم برام اتفاق بیفته . بعد از ظهر همه ی خانواده رفته بودن بیرون . بابا سعید با موسیقی گوش دادن مخالف بود البته نه همیشه اما استدلال هایی داشت که موسیقی حال آدم و از طبیعی خارج میکنه و باید خیلی مواظب بود. من موسیقی گذاشته بودم و از پنجره اتاقم بیرون و نگاه میکردم.
توی همین حال پنجره خونه روبروی ما باز شد و یه دختری بیرون اومد اما نگاهش هیچوقت یادم نمیره این آهنگ با بارون و نگاه اون و من همراه شد اون هم لبخندی زد و رفت داخل خونشون . حرف پدرم یادم افتاد که مواظب موسیقی باش که کار دستت نده ولی نگار بد جور کار دستم داد.
مرتضی حیدری
منبع : نودیها
Related Images:
Views: 304