پدر کمی مکث و به روبرو نگاه کرد. دستی به ریشش کشید. چند ثانیه ای انگار داشت به خودش و گذشته اش فکر میکرد.
پدر گفت : “عاشق شدی هان؟؟”
کمی سرم رو به بالا و پایین چرخوندم و پایین انداختم و سرم به نشانه تایید چند بار تکون دادم.
گفت : “کی هست ؟ آخه چجوری ؟”
گفتم: “امروز موقعی که بارون می اومد داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم از ساختمون روبرویی با یه دختری چشم تو چشم شدم که یه حالی شدم البته موسیقی هم گوش می دادم ”
گفت : “عجب بهت گفته بودم موسیقی کار دستت میده”
گفتم : “میدونی ولی به غیر از اون احساس عجیبی داشتم مخصوصا وقتی بهم خندید”
گفت :” توجهت از جهت عاطفی به کسی جلب شده اونم همراه با موسیقی… به نظرم بیخیالش شو چون هیچی توش نیست. الان باید برم فردا در موردش بیشتر صحبت می کنیم”
بعد از گفتن این جمله ، چند بار با دستش به پشت من زد و بلند شد رفت. این نگاه عقلانیش با اینکه میدونستم روی یه حسابی هستش برام قابل قبول نبود. این فکر از سرم بیرون نمی رفت.
فردای اون روز برای خرید به فروشگاه نزدیک خونمون رفتم. وقتی مشغول برداشتن اجناسی از غرفه بودم و اونها رو توی سبد می گذاشتم به یکباره دوباره دیدمش دوباره نگاهش رو به من گره زد و از کنار من رد شد اینبار به من سلام هم کرد من اما کاملا گیج شده بودم و فقط نگاهش میکردم بعد از اینکه چند قدمی از من رد شد و چند قدمی هم نگاهش رو از روی من برنداشت و رفت. اینبار دیگه کاملا تحت تاثیرش قرار گرفتم.
سایت نودیها
مرتضی حیدری
Related Images:
Views: 136