قرار شد چند روز بعد بریم خواستگاری حنانه. تا اون روز برسه برای من گویی سالها گذشت.
بالاخره روز خواستگاری فرا رسید. تو پوست خودم نمی گنجیدم بعد از اذان مغرب دسته جمعی نماز خونیدم و بعدش با هم رفتیم البته فقط محدثه با ما اومد و بقیه توی خونه موندن.
وقتی رسیدیم همه نشستیم و بعد از چند ثانیه سکوت ، پدر حنانه شروع کرد به صحبت کردن و گفت : “حقیقتش من کمی تعجب کردم به نظرم سن بچه های ما خیلی برای ازدواج پایینه اینا هنوز اول راه هستن البته عذر خواهی میکنم از اینکه یکباره رفتم سر اصل مطلب”
من که کاملا داغون شدم منتظر بودم ببینم پدر یا مادرم چی میگن.
پدر گفت : “بله درسته توی جامعه امروز خیلی عجیبه کسی توی این سن ازدواج کنه اما من معتقدم وقتی بچه ها به سن ازدواج رسیدن باید ازدواج کنن لطمه ای هم به درس خوندن و کارهای دیگشون نمیزنه بلکه با فراق بال بیشتر و با خیال راحت تر میتونن زندگیشون رو ادامه ببرن”
بحث تبدیل شد به مناظره بین پدر من و پدر حنانه.
پدر حنانه گفت : “من به مادرشم گفتم من مخالفم اما بگذاریم با هم صحبت کنن تا ببینیم خودشون به چه نتیجه ای می رسن”
بابا سعید هم جواب داد : ” بله آقای صحبتی بگذاریم با هم حرفهاشون رو بزنن تا حقیر و شما هم با هم صحبتهامون رو انجام بدیم و نتیجه رو از شما خواهیم گرفت”
بعدش مادر حنانه ، نرگس خانم رفت تا صداش کنه چایی بیاره.
حنانه چایی آورد وقتی وارد اتاق پذیرایی شد سلام کرد.خواهرم جالب نگاهش می کرد همین طور مامان مهناز.
وقتی به من رسید دوباره همون طور که دوبار قبل نگاه کرده بود نگاه کرد نفهمیدم چطور چایی برداشتم. بعد از اینکه حنانه نشست پدرش گفت میتونین برید این اتاق کناری با هم صحبت کنید.
Related Images:
Views: 153