مامان مهناز بعد از کمی فکر کردن گفت :”ببین کاظم جان اون وقتا شرایط طوری بود که نمیشد بری به خانوادت مسایل رو بگی اما امروز اینطور نیست نیازی به پنهان کاری و اینها نیست”
من از این جملات مادرم فهمدیم که متوجه موضوع من شده.
بعدش ادامه داد : “عشق واقعی با یه نگاه پدید نمیاد تو باید با یک نفر زندگی کنی به خاطرش فداکاری کنی به خاطرش مدارا کنی به خاطرش حتی از بعضی چیزایی که دوست داری بگذری اگر بعد از همه اینها و خیلی چیزای دیگه احساس کردی هنوز اونطرفت رو دوست داری اون وقت شاید بتونی بگی خیلی دوستش داری یا اینکه عاشقش هستی”
گفتم : “دمت گرم خیلی قشنگ حرف میزنیا .. ایول فقط یه نکته این بوی سوختنی برای پیاز نیست ؟ ”
سراسیمه از جاش بلند شد و رفت سراغ پیاز ها در همین حال برادر کوچیکترم گفت : “مامان من یک دارم”
مادر گفت : “خوب برو دستشویی خرس گنده خجالت نمیکشی”
گفتم :”مهناز خانم مزاحمتون نمیشم ولی خداییش دیدی عاشق بابایی ”
مامان به من نگاه کرد و خنده زیبایی کرد. به اتاقم رفتم و دراز کشیدم و به حرفهای مادرم فکر میکردم. حرفهایی که از عشق واقعی میگفت از مدارا ، فداکاری ، گذشتن از چیزایی که دوست داری. اینقدر مشغول صحبتهاش شده بودم که اون دختر رو فراموش کردم اما به یکباره باز تصویرش جلوی چشمام نقش بست.
من باید هر طور شده بود باهاش ارتباط میگرفتم. روم نمیشد به بابا سعید مطلب رو بگم با اینکه تقریبا مادر یه جورایی تو حرفاش بود که نباید پنهان کاری کنم و بهتره تو جمع خانواده موضوع حل بشه.
تصمیم گرفتم شب به بابا همه چیز و بگم البته خیلی برام راحت نبود چون میخواستم بهش بگم حالا که اینطور میگید و به حرف من گوش می دید بریم خواستگاری دختره.
شب بعد از شام رفتم سراغ پدرم توی اتاقش مشغول کار بود…
سایت نودیها
مرتضی حیدری
Related Images:
Views: 125