از اول صبح عروسی مقداری نگرانی و دلهره داشتم اما مهناز اصلاانگار نه انگار ، آرومه آروم بود.
روز عروسی از صبح که رفتیم آرایشگاه داخل ماشین کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم. همه کارها انجام شده بود و من خیالم از بقیه مسایل مراسم راحت بود. من که سلمونی رفتم و ظهر رفتم دنبال مهناز بریم برای آتلیه.
پنجره های ماشین و پوشونده بودیم و مهناز با خیال راحت نشسته بود. برای عکس هم یک باغ خصوصی گرفته بودیم. بعد از گرفتن عکس ها رفتیم تالار خیلی روز خسته کننده ای بود اما وقتی به این فکر می کردم که قراره با عشقم زیر یه سقف زندگی کنم برام خیلی جذاب بود و حالم خوب می شد.
انصافا اولش فکر میکردم مراسم خیلی مسخره بشه بعضی از فامیل ها قهر کرده بودن و نیومده بودن بعضی ها هم سگرمه هاشون تو هم بود اما خیلی خوش گذشت دوستهام سنگ تموم گذاشتن کلی شوخی و خنده و اینا حسابی هم دست میزدن و شلوغش میکردن. به مهناز هم خیلی خوش گذشته بود.عروسی ما به صورت مولودی برگزار شد.
من ومهناز رفتیم زیر یک سقف و زندگی مشترک آغاز شد و مسایل مهمی در زندگی اتفاق افتاد که شاید در آینده برای شما از اون مسایل نوشتم.
پایان فصل سوم
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 300