تا جایی که یک روز مهناز می خواست با خواهرش و چند تا از دوستاش برن سفر اصفهان و من مخالفت کردم.
گفتم:”راضی نیستم به این مسافرت بری”
مهناز بنا کرد گریه کردن و با همون گریه گفت:”تو چرا این قدر بد بینی آخه ؟ چرا با خواهر من این قدر بدی؟”
دو ساعتی گریه کرد و آخر سر من و مجبور کرد بگم برو.
بعد از سه روز برگشت.ولی مهناز اون مهناز موقع رفتن نبود خیلی تو خودش رفته بود انگار اتفاق بدی افتاده بود.
چند روزی جرات نکردم ازش بپرسم وقتی کمی آروم تر شد یک روز پرسیدم:”مهناز چی شده از اصفهان برگشتی خیلی ناراحتی سوغاتی هم که نیاوردی؟”
زد زیر گریه! البته زن ها کلا راحت گریه می کنن به خاطر همین گریه شون اعتبارش خیلی کمتر از مردهاست و گفت:”من از تو معذرت خواهی می کنم دوست آبجی شهناز خیلی چیزهایی بدی ازش می گفت”
گفتم:”چی می گفت؟”
گفت:”می گفت همش میچرخه دنبال اینه که زندگی دیگران مخصوصا زندگی شما رو به هم بزنه خیلی ازش بد گفت”
گفتم:”من که بهت گفتم بله شهناز خواهر توئه ما نمی تونیم کاملا باهاش قطع رابطه کنیم اما باید مراقب باشیم”
گفت:”باید من و ببخشی من بدون اجازه تو رفتم مسافرت؟”
گفتم:”بعضی اوقات صلاح توی کاریه، من هم اگر بعضی وقتا از بعضی چیزا منع می کنم برای خودمونه وگرنه من دشمنی ندارم، میدونی مسئله کجا بوجود میاد؟ اون وقتی که ما باید نهایت اعتماد و عشق و صداقت و بهم داشته باشیم به هم دروغ میگیم، و برای این که ضعف های همدیگر رو بپوشونیم، چون فکر میکنم طرف مقابل اون و چماغ می کنه توی سر ما میزنه، من درنهایت خشم هم یادم نمیره تو عشقمی و چقدر دوست دارم”
گفت:”منم دوستت دارم”
اگر بخوام همه ی مسایلی که توی زندگی من با مهناز پیش اومد و بگم سالها طول می کشه.
فکر میکنم باید خودتون تجربه کنید و خودتون برای زندگی خودتون تصمیمات درست راهبردی بگیرید.
اون چه که من از زندگی مشترک فهمیدم اینه که اگر صبر داشته باشیم با هم در مورد مسایل مختلف صحبت کنیم کم کم مسایل و با هم حل خواهیم کرد. مسایل و مشکلات میان و میرن اما عشق و محبت دو طرف به هم روز به روز بیشتر می شه. شاید یه روزی بیشتر از زندگیمون نوشتم…
پایان
Related Images:
بازدیدها: 139