مردی قصد داشت به ملاقات خدا برود، در راه با دو نفر برخورد کرد. فرد اول شخصی بود که در جنگل زندگی میکرد، روی سرش میایستاد و همه نوع یوگا و کارهای این چنینی انجام میداد و قید و شرطهای زیادی برای خودش داشت و دائم خدا را صدا میزد. […]
داستان
دانلود کلیپ با حجم ۲ مگابایت Related Images:Visits: 46
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید. پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو […]
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.همه اینکارو انحام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف ۵ دقیقه پیدا کند.همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به […]
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی : اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان […]
بین مادربزرگ و پدربزرگ من سر هر چیزی به راحتی دعوا می شه. فرقی نداره چی بگی، بگو اقیانوس آرام، بگو کویر لوت، خلاصه هر چی می خوای بگو بعدش یه دعوا تحویل بگیر یه دعوا که با خلاقیت و استعدادهای فوق العاده ی این سالمندان عزیز درست شده. من […]
شـیـخ مـفید(ره ) در خواب دید: فاطمه زهرا(س ) در حالى که دست حسن (ع ) و حسین (ع ) را در دست داشت پیش آمد و رو به او فرمود: یاشیخ، به این دو کودک، فقه را تعلیم بده. شیخ مفید از خواب بیدار شد. تعجب کرد از […]
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟ بهلول : برو، تمباکو بخر! مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر […]
محققان کشف کرده اند که مورچه های برگ چین، مورچه هایی که برای ادامه بقا برگ گیاهان را چیده و بعد در فرآیند تهیه آذوقه از آنها استفاده می کنند، با از کار افتادن دندانشان، به اصطلاح “بازنشسته” می شوند. اما این بازنشستگان به کار دیگری گمارده می شوند. محققان […]
در افسانه ای آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش […]
در یک شب زمستانی سرد ، ملا در رختخواش خوابیده بود که یکباره صدای غوغا از کوچه بلند شد . زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است . ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب. زنش گفت : یعنی چه که به […]
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را […]