از اول صبح عروسی مقداری نگرانی و دلهره داشتم اما مهناز اصلاانگار نه انگار ، آرومه آروم بود. روز عروسی از صبح که رفتیم آرایشگاه داخل ماشین کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم. همه کارها انجام شده بود و من خیالم از بقیه مسایل مراسم راحت بود. من که […]

دو ماه بعد از عید رفتم اتاق بابا سعید و مسایل و براش گفتم پدر گفت:”باید این تغییر و بهش اطلاع بدی” گفتم :”چطوری خیلی بدش میاد مستقیم باهاش صحبت کنم” گفت:”منظور منم مستقیم نبود برو و جریان رو به آقا باقر بگو ، مرد فهمیده ایه حتما کمکت میکنه” […]

شرکت آقا باقر از چهارم عید تا دوازدهم تعطیل نبود تصمیم گرفتم صبح برم باهاش صحبت کنم. صبح از خواب بلند شدم، نمازم رو خوندم احساس می کردم به خدا نزدیک تر شدم و بعد از چند ساعتی  از خونه زدم بیرون حول و حوش هشت و نیم مهناز پیداش […]

سایت نودیها : روز دوم عید ، صبح زود، وسایل رو برداشتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به شهر زیبای همدان و رفتیم خونه ی آقا باقر. تقریبا ساعت ده صبح بود که رسیدیم خونه ی آقا باقر توی روستا، یک اتاق به ما دادن که خیلی بزرگ بود […]

محدثه ، مامان مهناز ، بابا سعید و من ، جمع شدیم توی آشپزخونه و نشستیم دور میز ناهار خوری. محدثه گفت :”چی شد عروسی رو افتادیم؟” مامان مهناز گفت :”به من که چیزی نگفت !” گفتم :”با هم صحبت کردیم یک سری حرفهای دینی زد بعدش گفت با هم […]

از فردای اون روز هر از چند گاهی نگاهم به مهناز می افتاد و دوباره دلم یه جوری می شد. چندین روز به همین منوال گذشت تا اوایل اسفند ماه تصمیم گرفتم به بابا سعید بگم. تا آخر سال هم کارآموزی من تموم میشد و از اون شرکت بیرون می […]

چندین و چند روز گذشت تا اینکه من کم کم حالم بهتر شد یک مقدار از عقب موندگی های درسیم مونده بود که تا بهمن ماه پاس کردم و باید می رفتم برای کارآموزی. اواسط بهمن بود با بابا سعید صحبت کردم و اون من و معرفی کرد به یکی […]

شکست واقعی رو تجربه کردم بهش پیامک دادم:”حنانه من تو رو خیلی دوست داشتم اما تو قبل از من با چند نفر دیگه هم بودی؟؟” جواب داد:”اره خب بودم ولی الان فقط با تو هستم باور کن عزیزم” این پیامکش یعنی اصلا توی سیستم این آدم این مسایل عادی هستش. […]

سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :”محدثه تو دوست پسر داری؟” گفت:”یواش! مامان می شنوه بیا بشین صحبت کنیم” دوباره گفتم:”تو دوست پسر داری؟” گفت:”از پیش حنانه میای؟” با یه حالت خاصی گفت، منظوری داشت. گفتم :”بله! ولی تو شرایط من و میدونی […]

محدثه به سرعت داشت شبیه حنانه میشد. این تناقص توی خودم رو نمی فهمیدم از طرفی میخواستم با یه کسی مثل حنانه ازدواج کنم و از طرفی دوست نداشتم خواهرم مثل اون بشه. خیلی عجیب بود ، محدثه به شدت تحت تاثیر حنانه بود و تغییراتی که می کرد نگران […]

ارتباط پیامکی شروع شد و کم کم به دیدار توی فروشگاه و بوستان و… رسید.اواخر تیر ماه بود. با هم توی بوستان محلمون قرار گذاشتیم چند دقیقه ای دیر اومد. گفتم : “دیر کردی عزیزم؟” گفت : “شرمنده توخونه مشکلی پیش اومد” گفتم :”بمیرم اذیتت کردن ؟” گفت : “خدا […]

سایت نودیها : رفتم طرفش و یه جورایی خودم رو سرگرم یکی از غرفه ها کردم که شاید من رو ببینه و خودش بیاد و سر حرف رو باز کنه. یه چند ثانیه خودم رو توی اون غرفه معطل کردم. همون طور که حدث می زدم با دیدن من به […]

سالها از اون داستانی که پدرم برای شما نوشته بود گذشته ، منظورم داستان عشق من مهنازه حالا من میخوام داستان عشق خودم  رو تعریف کنم . من کاظم هستم پسر سعید . پدر من سالهای زیادی در کنار مادرم زندگی کرده دوران انقلاب و جنگ هم جزو اون سالهاست […]

در جواب سوال مهناز گفتم : – “راستشو بگم؟” – “ناراحت نمیشی؟” گفت : – “نه” گفتم : – “یکی از بچه های خوابگاه یه چند تا عکس به من نشون داد که یکمی ناجور بود” تا اینکه گفتم به سرعت متوجه منظورم شد و با نگاهی که هم توش […]

روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم. توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به […]

مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه می‌رفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو نمیتونستم بخوابم و مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه و من نمیدونم.   نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار […]

…وقتی در رو باز کردم  با صدای باز شدن در پدر مهناز در حالی که کمربند تو دستش بود رو به من  برگشت مهناز هم که مثل یک گل پژمرده  بود بود.  زندایی از پشت پنجره با چشمای گریان به دایی و دختر دایی نگاه میکرد. من آب دهنم رو […]

سلام اسم من سعید هستش، میخوام داستانی را برای شما بگم از چند سال قبل خودم ، که بسیار جالب و خوندنیه ، وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامه ام را گرفتم ، بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم ، مدرسه تا روستا فاصله داشت […]

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...