رفتم سراغ بابا سعید برای این که مطلب خواستگاری رو باهاش مطرح کنم.
بابا در حال کار کردن بود. بابا سعید سایت خبری ای داشت که شبها هم مطالب جمع می کرد و یا روی سایت مطلب میذاشت.
رفتم کنارش نشستم. بابا سعید گفت : “چه خبر داش کاظم ؟”
گفتم : “نوکرتم حاجی … خسته نباشی… وقت داری ؟”
گفت : “چرا که نه ”
صورتش رو از صفحه نمایش برگردوند رو به من.
گفتم: “دیروز گفتم عاشق دختره شدم”
پدر سری تکان داد چشماش رو لحظه ای بست به نشانه تایید
ادامه دادم : “حقیقتش امروز رفته بودم برای خرید دوباره دیدمش باز به من خیره شد و خندید و رفت.”
منتظر شدم تا ببینم نظرش تا اینجای کار چیه.
پدرگفت : ” اول یه نکته ای بگم پسرم اینکه مسایلت رو اینقدر با من راحت مطرح میکنی خیلی خوشحالم اما به نظرم کمی باید حیا چاشنی حرفات کنی بهتره اما در مورد اون دختر من نمیشناسمش اما کسی که اینقدر راحت نگاهش بچرخه به روی نا محرم به نظرم قابل اعتماد نیست.”
حقیقتش دیگه تصمیم گرفته بودم بیخیال بابام بشم چون انگار کلا با ماجرا مخالف بود. اما دل و به دریا زدم و گفتم : “بابا سعید به نظرت میشه من باهاش ارتباطی بگیرم تا خودم هم مطمئن بشم؟”
یه چند ثانیه ای سکوت کرد وگفت : “من میرم با پدر مادرش صحبت میکنم. تا ببینیم چی میشه ؟ ولی خواهشا کمی به این مساله و جوانبش فکر کن”
خیلی شکه شد باورم نمیشد بابام اینقدر راحت با قصیه کنار بیاد.
سایت نودیها
مرتضی حیدری
Related Images:
Views: 144