سراسیمه رفتم یه شربت درست کنم دیدم مامان مهناز کار و راحت کرد و شربت و درست کرده اونم دوتا.
به اتاق پدر رفتم لباسهاش رو عوض کرده بود و روی زمین نشسته بود.
کنارش نشستم و شربت رو روی زمین گذاشتم. خیلی هیجان زده بود و استرس زیادی داشتم.
پدر گفت : “یه مقدار طول کشید تا خونشون رو پیدا کنم بعد که خلاصه پیداشون کردم و پدرش رو دیدم گفت مطمئنی که همدیگر و میخوان آخه کجا همدیگر و دیدن ؟ منم عین داستان و بهش گفتم که چطوری همدیگر و دیدید. بعد پدره گفت حنانه اهل این مسایل حتی در همین حد نگاهش هم نبود نمی دونم چرا اینکار و کرده”
کمی مکث کرد و ادامه داد : “پدرش خیلی تعجب کرده بود البته زندگیشون با اینکه مرفه بود فضای مذهبی نداشت خونشون. ماهواره داشتن ، عکس بازیگرا روی در دیوار یکی از اتاقهاشون… ”
باز پدر شروع کرد به اینکه ماهواره داشتن و… میگفت به هر حال سبک زندگی آدمها مهمه و البته همیشه آخرش میگفت”… البته این به معنی نیست که ما از اونها بهتریم منتهی بحثه حرف همدیگر و فهمیدن و اینکه این چیزا به هر حال تاثیر میذاره .”
گفتم : “نتیجه چی شد ؟”
گفت : “هیچی پدرش قبول کرد یک جلسه زیر نظر خانواده صحبت کنید تا ببینیم چی میشه. در اصل به اسم خواستگاری میریم شما صحبت کنید تا مسایل مشخص بشه. فقط یه چیزی میمونه ، وقتی صحبت کردید ما پدر ومادرها هم با هم صحبت می کنیم به هر نتیجه ای رسیدیم شما باید زیر بار برید.”
من بدون اینکه فکر کنم گفتم :”باشه ”
پدر رو بوسیدم رفتم از مامان تشکر کردم خلاصه کلی بالا و پایین پریدم و خوشحال بودم و بی صبرانه منتظر رفتن به خواستگاری بودم.
مرتضی حیدری
سایت نودیها
Related Images:
Views: 129