دور یه میز نشستیم تا در مورد مراسم خواستگاری صحبت کنیم. من ، بابا سعید ، مامان مهنار و محدثه.
بابا گفت : “محدثه جان شما نظرت چیه ؟”
محدثه گفت : “حنانه تو مدرسه ما درس میخونه یه چند باری دیدمش. البته اطلاع خاصی ازش ندارم ولی فکر کنم دختر شلوغ و پر سروصدایی نیست. چند باریم که دیدمش یه گوشه ای با دوستاش نشسته بودن”
بعد بابا با نگاهی محبت آمیز به مامان گفت : “مهناز خانم لطفا شما بفرمایید”
مامان مهناز گفت : ” راستش من با مادرش خیلی صحبت کردم گفت دختر معمولی ای هستش گفت کلاسهای مختلفی شرکت میکنه ، با دوستاش بیرون میره ، توی خونه هم که معمولا توی اتاقشه یا داره کارهاش رو انجام میده و یا داره موسیقی گوش میده ”
بابا سعید گفت : “خوب نظرت چیه ؟”
مادر گفت : “واقعیتش به نظر من با ما خیلی تفاوت دارن مثلا دخترای ما با دوستاشون هر جایی نمیرن مگر اینکه ما خبرداشته باشیم یا از طرف مدرسه برن. یا اینکه ماها اهل موسیقی و اینکه عکس خواننده ها و بازیگرا رو توی خونه مون بزنیم نیستیم. نمیخوام بگم دختره بدیه ، نه ، به ما نمیخوره.”
پیش خودم گفتم یا ابوالفضل مامان اینجوری بگه بابا معلومه چی میخواد بگه بعد نوبت بابا شد و گفت : “راستش سعید جان مادرت و خواهرت راست گفتن من هم فکر نمیکردم اینطوری باشه چون باباش میگفت من کار زیادی با دخترم ندارم مثلا همون طور که مادرت گفت ، روی بیرون رفتن هاش و کارهای بیرونش نظارتی ندارن. یا اینکه به راحتی پای ماهواره میشینه و بدون هیچ نظارتی شبا تا دیر وقت پای اینترنت و چت اینجور چیزاست باباش خیلی رک همه این هارو به من گفت”
حالا نوبت من بود که صحبت کنم نمیدونم حرفایی که میخواستم بزنم چه عکس العملی از سمت خانوادم برای من داشت.
سایت نودیها
مرتضی حیدری
Related Images:
Views: 1755