من تحقیقات زیادی کردم و برخی ازاون مسایلی رو که جلسه قبل به مهناز گفته بودم رو کاملا در فکر ودلم تغییر دادم.
موضوعات را با مهناز در میون گذاشتم و مهناز هم خیلی استقبال کرد بعد از اینکه صحبتهامون تموم شد مهناز گفت:”از نظر من دیگه نیازی به جلسه نیست”
گفتم :”خوب جوابتون چیه؟”
گفت:”باید با پدر و مادرم و بقیه هم مشورت کنم ”
این جمله یعنی تلویحا پذیرفته بود ولی خوب نمی خواست مستقیما چیزی بگه.
موضوع رو با خانواده در میان گذاشتم و قرار شد جلسه بعد برای بله برون بیایم. خیلی خوشحال بودم بالاخره می تونستم کنار عشقم باشم و لحظات زیبایی رو باهم بسازیم.
به سرعت روز ها گذشت و روز بله برون رسید مهناز و خانواده اش سنگ تموم گذاشتن فقط یک سکه و سفرهای زیارتی شد مهریه و قرار شد عقد ساده ای برگزار کنیم.
باورم نمیشد این قدر ساده مسایل جلو بره و کار به روز عقد رسید برعکس اون چه که فکر می کردم بعد از عقد اتفاقات عجیبی افتاد که فردای روز عقد اولین اون مسایل و اتفاقات بود.
فردای اون روز من صبح به مهناز زنگ زدم.
گفتم :”سلام عشق من!”
گفت:”سلام عزیزم چطور مطوری خوبی؟”
گفتم : “عالی ام. عشقم؟؟”
گفت:”جانم”
گفتم :”مامانینا و خاله ها تصمیم گرفتن پس فردا یه مراسم کوچولو بگیرن. اگر اجازه بدی میخوان یه مقداری هم بزن و برقص توش باشه”
گفت:”عزیزم قبلا که با هم صحبت کردیم چرادوباره اصرار میکنی”
Related Images:
بازدیدها: 311