روایت دانشجویی روز دانشجو :در جستجوی تندترین حالت اندیشهای/ حکایت دانشجویان بیترمز
-عابد نظری؛ از بچگی خلاف آنچه قاعده بود رفتار میکردم. بیادب نبودم. اما آداب آزارم میدادند. فکر میکردم قانون به آدم، به دل، زور میگوید. فکر کن دلات نمیخواهد هفت صبح سرد زمستان –زمستان هفده سال قبل، نه حالا- صم بکم راست بایستی وسط سوز حیاط فراخ مدرسه. اما قانون ظالم مدرسه کار خودش را میکند. یا مثلا کدام بشری هست که مرکب پدرش را –چه آن زمان که اسب و استر مرکب بوده، چه زمان ما که پیکان چراغ بنزی، چه حالا که ژیگول چینی و کرهای- قبل سن تصدیق نرانده باشد؟ حالا تو این را حالی افسر و آجان کن. خر قانون، از بچگی الاغ بود. قانون اصلا زشت و زیبای دلی نمیفهمد. حسن و قبح عقلی را هم صرفا خیال میکند که میفهمد. این دیو آدم-ساخت فقط کم و زیاد بروکراتیک خودش را میفهمد و بس. اصلا تو بگو آنکه قبل سن قانونی رفت و جنگید و برنگشت، ترازوی بهتری داشته یا قواعد بیغیرت که نمیدانند ننگ و ناموس چیست؟
اینها برایام درونی شدهاند. از بچگی. و از بچگی آنها که رسم و مرام خودشان را رعایت میکنند، دوستتر دارم، از آنها که مطیع خلق تنگ ضوابط هستند. حالا فکر کن رئیس ینگه دنیا برود در قسمتی از جهان سوم عقب مانده –عقب نگهداشته شده!- جماعتی هم اهلا و سهلا گویان، رد-کارپت پرزیدنت شوند. این وسط، آیا میشود آنها که خلاف جریان شنا میکنند را دوست نداشت؟ عکسشان، همان که سیاه و سفید است، کروات بستهاند، گویا شش در چهار پرسنلی بوده، همان، قاطی باقی عکسهای دوستداشتنیام بود. کنار چگوارا و آلنده و چمران. فرق اینها را میفهمیدم. اما اشتراکشان را هم میدیدم. شورش علیه نظم موجود.
سال دوم دانشگاه بود. حوالی شانزده آذر. حوالی روز ما. که مسئولان جشن میگرفتند و سخنرانی میکردند و ما برایشان کف میزدیم. عکسها را نگاه میکردم. لابهلایاش نوشتهی شریعتی را هم درمورد شانزده-آذریهای اولیه میخواندم. برای ویژهنامهی نشریهمان هم مقالههای خودم و رفقا را بررسی میکردم. فکری بودم که یک خلاف-جریان چاپ کنیم، آنچنان که شایسته است. اما خب، آن سالها، در ایالت ویرجینیا که تابع قوانین ایالتی خودش بود، نه قانون مطبوعات باقی ایران، نظارت پیش از چاپ رسم شده بود. یعنی صدای هر اعتراض و نقدی را پیش از درآمدن خفه میکردند. ویرجینیاییها را نمیشناسید شما. حالات مخصوص خودشان را دارند. فکری بودم من.
دانشگاه، مسئولان دانشگاه، در تکاپوی خوش-داشت روز دانشجو، روزهای منتهی به شانزده آذر را هرجور قرتیبازی که بلد بودند، پیاده میکردند. یک شب میرفتند خوابگاه دخترانه، بازدید و آخرش هم ششوهشت مختصری جهت شادی ارواح دانشجویان. یک روز میآمدند در غذاخوری دانشجوها، کنار بچهها غذا میخوردند و گپ میزدند. مسئولان شریف آن ایالت ناشناخته، آنقدر شریف بودند که عمق مطالبهی دانشجو را به همین راحتی تا سطح خور و خواب و خشم و آن یکی بالا میکشیدند. سر میز غذا طوری از سویدای دل غصهی بد بودن بعضی وعدههای غذا را میخوردند، که جگر آدم کباب میخواست. بعد نیمچه سخنرانی و همدردی و وعدهای چرب. اینهمه را کنار هم میگذاشتند و اوج این اپرای کلیشهای، خود روز دانشجو بود. حالا نوبت پاشیدن اعداد و ارقامی بود که صرفا در سخنرانیها شنیده میشد. بی هیچ نمود بیرونی. بعد هم مسئول بلندپایهی مدعو میآمد و از زحمات تیم ادارهی دانشگاه در راستای تحقق منویات اعاظم و اکابر قوم، تقدیر میکرد. تحمیق ما که این پایین، الکی کف میزدیم و راستکی نمیفهمیدیم.
لابهلای نوشتهها، بین عکسها، پی تندترین حالت اندیشه بودم. پی انقلابیترین شکل ممکن. انقلاب ما، آنکه انفجار نور بود، همواره در حال شدن بود. مسالهای تمام شده نبود. قسمتی از گذشتهی تاریخی ما نبود. در هر روز علتی برای قیام وجود داشت. فکری بودم که بین انبوه کاستیها، کدام دلیل، مهمترین چیزی بود که باید علیهاش قیام میکردم. رسیده بودم به محافظهکاری. که به مثابهی شر، مقابل انقلابیگری ایستاده بود. گشتم و تندترین حرفها را پیدا کردم. کسی گفته بود: لعنت بر دستی که میخواهد ما دانشجوی سیاسی نداشته باشیم. گفته بود: محافظهکاری قتلگاه انقلاب است. گشتم و دیدم چندبار دربارهی آزادی و مطالبهگری حرف زده. بیرحمترینشان را انتخاب کردم. اندازهی یک A3ی پشت و رو میشد. لوگوی نشریه را انداختم بالای صفحه. از بین فونتها هم همان نازنین را انتخاب کردم. اندازهی ۱۲. شورای فرهنگی را دور زدم. از طریق نهاد رهبری مجوز انتشار محدود گرفتم. آنها اجازهی ۱۵۰ نسخه دادند. کم بود. برای دانشگاه چندهزار نفری. شروع کردم به جمع کردم آدم. نمیشد از نیروهای معمول استفاده کنیم. کار نباید لو میرفت. خفهمان میکردند. یکی دو نفر از بچههای بسیج، که رفیقتر بودیم، آمدند. تقی و نقی و جواد و جعفر. از بچههای کانون نمایش دانشگاه هم یکی آمد. دبیر کانون موسیقی، با آن موی بلند و شال دخترکشاش هم آمد. همین آخری، آندرانیک قربانیان، پیشنهاد داد خودمان، با پول خودمان، بیرون دانشگاه تیراژ را سه برابر کنیم. کردیم. از بچههای کانون ادبی دانشگاه هم بینمان بودند. مجموعهای از ریشوها و قرتیها بودیم. آن سخنرانی کاغذی شده را، در قامت تیری، گذاشتیم در کمان و اینها همه آن بازوی آرش بود که اراده کرده بود حتی اگر بمیرد، بگوید.
نشریه، بروشور، اعلامیه، شبنامه یا هر چیزی که اسماش بود را، در کیف و کولهمان گذاشته بودیم. روز موعود، در هیاهوی آن کارناوال شنگول، قاطی جمع درون و بیرون آمفیتئاتر اصلی دانشگاه بودیم. مترصد فرمان آتش. بعد شروع کردیم به توزیع. روی هم، چارصد-پانصد برگ چاپ شده توزیع کردیم. عملیات آغاز شده بود. تنها چند دقیقه طول کشید که دومینوی رها شده به مسئولان دانشگاه برسد. افتادند پی منبع طغیان. نوشتهای که حرفهای تندی داشت و نوبسنده یا گویندهاش هم معلوم نبود. دستپاچه بودند. سخنرانی رئیس، از سر همین دستپاچگی کوتاه شد. بعد آقای بلندپایه، از سیاسیون آن روزگار، رفت و حرفهایش را شروع کرد. و من که نمیخواستم به همین مختصر اکتفا کنم. به عنوان اولین سوال کننده برای پرسش و پاسخ انتهایی برنامه ثبتنام کردم.
میکروفن که آمد، گفتم خدا خیر ندهد شما را که میخواهید ما نپرسیم و ندانیم، تا دو روز مسئولیتتان خوش و خرم بگذرد. گفتم شما که پدران مایید اگر از آرمانهایتان خسته شدهاید، ما نفسهای روبهراه داریم. گفتم بگذارید دهان نقد باز باشد. بگذارید صدر تا ذیل حکومت را برانداز کنیم. که اگر نگذارید و بگیرید و ببندید، دارید مقدمات انفجار نور دیگری و یومالله دیگری را فراهم میکنید. آنوقت دیگر حرف تو یا حزب مخالف نیست، همهتان باید خداحافظی کنید. ما دوستتان داریم، اما شما هم دشمنمان ندارید. گفتم داشتن سقف بالای سر برای همه مهم است، مهمتر داشتن این حق است. نان مهم است و مهمتر امکان نان است، برای همه. گفتم اگر ما، همه، امکان و حق رسیدن به نان و نوا داشته باشیم، جهان جای امنتری برای ما، همهی ما خواهد بود. گفتم رفیقایم با هم، مادامی زمین و زمان را برایمان چرک و چروک نکنید. گفتم از داد و بیداد نترسید، از نقد نترسید، حتی اگر غلط باشد. در این مملکت میشود دربارهی همه زبان به نقد گشود، حتی رهبر.
حرفام که تمام شد، آغاز هیجان بود. از بین همقطاران دانشگاهیام که تا قبل داشتند بیجهت کف میزدند، عدهی زیادی مخالفم بودند و کثیری هم موافقام. فحشام دادند و تشویقام کردند. بعد نزدیک شدند. دستشان به یقهام رسید. دست من هم رسید. به صورتهایمان، به زیر چشمهایمان. بعد حراست دانشگاه. و بعد حتی بیشترش. یک ماه هم نگذشت که رئیس بسیج را عوض کردند. کانون موسیقی منحل شد. سردبیری نشریهی ما را دادند به دیگری. کلیهی فعالیتهای کانون ادبی معلق شد. رفقایی که همراهیمان کردند از بسیج و نهاد و شورای صنفی و حتی خوابگاه اخراج شدند. حتی امام جمعهی آن شهر، گوش شیخ نهاد رهبریمان را پیچید. هرچه ترمز بود، کشیدند. در کمیته انضباطی توضیح دادیم که گویندهی آنچه چاپ کرده بودیم رهبر بوده. سند آوردیم. همین شد که از دانشگاه اخراج نشدیم. اما دیگر، هیچوقت ترمزهای کشیده شده را رها نکردند.
دانشجو