چند روزی گذشت و بالاخره اون دختر دوباره به نمایشگاه اومد بازم دقیقا همون موقعی که هوشنگ نبود وارد شد و گفت : – “سلام بر ساده ترین پسر این شهر و پسر محجوب شهر ما” گفتم : – “سلام میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم” گفت : […]
داستان و رمان سریالی
اون دختر با همون نگاه و تیپ خاصی که داشت وارد نمایشگاه شد با لبخندی که میتونم بگم شیطانی بود به من نگاه میکرد من هم به اون نگاه میکردم چند قدمی نزدیک تر شد و گفت : – “سلام اقا سعید دوباره که اقا هوشنگ نیست بلا نکنه هماهنگه […]
پیدا کردن کار توی شهر کار آسونی نبود من هم سرمایه ای نداشتم. باید درس هم میخوندم و کارهای تمام وقت بدرد من نمیخورد فردای اونروز با مهناز توی پارک طبق معمول سر قرار حاضر شدیم من موضوع رو با مهناز در میون گذاشتم مهناز گفت : – “داداش دوست […]
در جواب سوال مهناز گفتم : – “راستشو بگم؟” – “ناراحت نمیشی؟” گفت : – “نه” گفتم : – “یکی از بچه های خوابگاه یه چند تا عکس به من نشون داد که یکمی ناجور بود” تا اینکه گفتم به سرعت متوجه منظورم شد و با نگاهی که هم توش […]
ای کاش به شهر بر نمی گشتم وقتی به شهر رسیدم یک راست رفتم دم در خوابگاه دختران و منتظر مهناز شدم صحنه ای رو دیدم که خیلی حالم گرفته شد مهناز سوار ماشین برادر یکی از دوستاش شده بود البته مهناز و دوستش عقب ماشین نشسته بودن و وقتی […]
روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم. توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به […]
با صدای یا الله پدرم که وارد حیا ط شد، از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیده بودم. از پشت شیشه نگاه میکردم بعد از پدرم دایی، پدر مهناز وارد اتاق شد هر دو چهره های مضطرب و ناراحتی داشتن روی تخت کنار حوض در حیاط بزرگ خونه ی حاجی نشستند. […]
آتش رو به سمت گرگها گرفتم، اما آتش هم با بادی که شروع به وزیدن کرده بود، داشت رو به خاموشی میرفت و اگر خاموش میشد عمر من و مهناز هم تمام میشد. توی سو سو زدن آتیش و انتظار گرگها برای حمله از دور، نور چراغی معلوم شد که […]
مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه میرفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو نمیتونستم بخوابم و مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه و من نمیدونم. نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار […]
…وقتی در رو باز کردم با صدای باز شدن در پدر مهناز در حالی که کمربند تو دستش بود رو به من برگشت مهناز هم که مثل یک گل پژمرده بود بود. زندایی از پشت پنجره با چشمای گریان به دایی و دختر دایی نگاه میکرد. من آب دهنم رو […]
سلام اسم من سعید هستش، میخوام داستانی را برای شما بگم از چند سال قبل خودم ، که بسیار جالب و خوندنیه ، وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامه ام را گرفتم ، بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم ، مدرسه تا روستا فاصله داشت […]