فردا جمعه زودتر از همیشه البته این بار نه برای خوشحالی بلکه برای نگرانی ای بود که داشتم بیدار شدم. بعد از چند ساعت موقع جلسه خانوادگی رسید دوباره دور هم جمع شدیم و بابا سعید بحث رو شروع کرد و گفت : “کاظم جان من خیلی فکر کردم به […]

سایت نودیها : رفتم طرفش و یه جورایی خودم رو سرگرم یکی از غرفه ها کردم که شاید من رو ببینه و خودش بیاد و سر حرف رو باز کنه. یه چند ثانیه خودم رو توی اون غرفه معطل کردم. همون طور که حدث می زدم با دیدن من به […]

بعد از اینکه نوبت من شد با اینکه میدونستم شاید حرفهام غیر منطقی هم باشه ولی دل رو به دریا زدم و گفتم : “نظر همه شما برای من خیلی با ارزش ومهمه اما من تصمیمم رو گرفتم میخوام با حنانه  ازدواج کنم ، همین.” بابا سعید گفت : “خوب […]

دور یه میز نشستیم تا در مورد مراسم خواستگاری صحبت کنیم. من ، بابا سعید ، مامان مهنار و محدثه. بابا گفت : “محدثه جان شما نظرت چیه ؟” محدثه گفت : “حنانه تو مدرسه ما درس میخونه یه چند باری دیدمش. البته اطلاع خاصی ازش ندارم ولی فکر کنم […]

من و حنانه رفتیم اتاق کناری برای صحبت کردن. اصلا نمی دونستم میتونم صحبت کنم یا نه. یه چند ثانیه ای هیچی نگفتم وبعد گفتم: ” سلام” حنانه به من نگاه میکرد اما من سرم پایین بود سنگینی نگاهش رو حس میکردم که گفت : “سلام مثل اینکه شما نمیخوای […]

قرار شد چند روز بعد بریم خواستگاری حنانه. تا اون روز برسه برای من گویی سالها گذشت. بالاخره روز خواستگاری فرا رسید. تو پوست خودم نمی گنجیدم بعد از اذان مغرب دسته جمعی نماز خونیدم و بعدش با هم رفتیم البته فقط محدثه با ما اومد و بقیه توی خونه […]

  سراسیمه رفتم یه شربت درست کنم دیدم مامان مهناز کار و راحت کرد و شربت و درست کرده اونم دوتا. به اتاق پدر رفتم لباسهاش رو عوض کرده بود و روی زمین نشسته بود. کنارش نشستم و شربت رو روی زمین گذاشتم. خیلی هیجان زده بود و استرس زیادی […]

بعد از اینکه پدر اون حرفها رو زد کمی آروم تر شدم ازش تشکر و کردم و بوسیدمش و از اتاقش اومدم بیرون. خیلی ذوق کردم.اون شب نمی دونید با اینکه استرس هم داشتم چقدر راحت خوابیدم. احساس خوبی داشتم از اینکه خانواده ای دارم که اینطوری پشت من هستن. […]

رفتم سراغ بابا سعید برای این که مطلب خواستگاری رو باهاش مطرح کنم. بابا در حال کار کردن بود. بابا سعید سایت خبری ای داشت که شبها هم مطالب جمع می کرد و یا روی سایت مطلب میذاشت. رفتم کنارش نشستم. بابا سعید گفت : “چه خبر داش کاظم ؟” […]

مامان مهناز بعد از کمی فکر کردن گفت :”ببین کاظم جان اون وقتا شرایط طوری بود که نمیشد بری به خانوادت مسایل رو بگی اما امروز اینطور نیست نیازی به پنهان کاری و اینها نیست” من از این جملات مادرم فهمدیم که متوجه موضوع من شده. بعدش ادامه داد : […]

بعد از خرید به خونه برگشتم.مامان مهناز طبق معمول همیشه داشت سخت کارمیکرد. مادر خیلی به تمیزی خونه و آشپزی و اینها اهمیت میداد. میگفت مهم ترین کار زن بعد از تربیت بچه ها ، خونه داریه. رفتم تو آشپزخونه در حالیکه مامان در حال آشپزی بود باهاش صحبت کنم. […]

پدر کمی مکث و به روبرو نگاه کرد. دستی به ریشش کشید. چند ثانیه ای انگار داشت به خودش و گذشته اش فکر میکرد. پدر گفت : “عاشق شدی هان؟؟” کمی سرم رو به بالا و پایین چرخوندم و پایین انداختم و سرم به نشانه تایید چند بار تکون دادم. […]

اون روز دیگه فکرم از اون دختری که دیده بودم بیرون نمی اومد. بعد از ظهر خانواده به خونه برگشتن. کاش اصلا خونه تنها نمی موندم. خیلی اذیت شدم. همش فکرم روی این مساله بود که چرا اون دختره به من خندید؟ خانواده بعد از ظهر از تفریح و پارک […]

به نام خدا – داستان سریالی عشق من مهناز با چهار فصل ، فصل اول ۱۲ قسمت و فصل دوم  ۲۸ فصل سوم ۷ و فصل چارم ۱۰ قسمت روی سایت قرار گرفت. فصل اول قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت […]

به نام خدا – با عرض سلام خدمت دوستان عزیزم! به مناسبت ماه مبارک رمضان داستان های سریالی مرتضی حیدری را در سایت نودیها به صورت منظم خواهیم داشت. همچنین می تونید این داستان ها را از کانال تلگرامی https://telegram.me/gaztop دنبال کنید. از اول ماه مبارک رمضان هر روز به […]

فصل اول قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدم قسمت دوازدهم  فصل دوم قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم […]

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...