قرار بود در این فصل از نوشته هام در مورد شب های صحبت بعد از خواستگاری تا عروسی رو برای شما بنویسم.
همین که مهناز اجازه داد چند جلسه دیگه صحبت کنیم نشان از این داشت که مسایل مثبتی از نظرش اتفاق افتاده و دوست داره گفتگو ها ادامه پیدا کنه.
جلسه اول مباحث که مطرح شد نوعا پیرامون جزئیات مسایل دینی بود.
گفت: “نظر شما در مورد حجاب چیه ؟”
گفتم :”خب معلومه خیلی مسئله ی مهمیه و خیلی هم برای زن و هم برای مرد خوبه”
گفت:”میشه با جزئیات بگید؟”
گفتم:”زن مثل یک مرواریدی توی صدف هستش حجاب حفظ اون مروارید وجودی از هر گزندی هستش که حجاب و چادر مثل پوست سخت صدفه”
گفت:”احساس می کنم حرفهای خودتون نیست!”
گفتم:”بله حرفهای مادرمه اما منم بهش عمیقا اعتقاد دارم”
گفت:”اگر بین من و مادرتون توی یک مسئله ای گیر کنید حق رو به کی می دید اگر حق با مادرتون باشه طرف ایشون را می گیرید؟”
گفتم:”خودتون گفتید حق ، به نظرم حق با هر طرفی باشه طرف همون و باید گرفت ضمن این که باید سعی بشه این دو قطبی پیش نیاد اما اگر حق با مادرم باشه هم من در مورد شما شاید حق رو هم بدم به شما”
گفت:”این حرفتون شاید از نظر خودتون عاشقانه باشه ولی من بهش احترامی نمی ذارم چون مردی که به مادرش احترام نذاره و حقش و ادا نکنه حق زنش و هم ادا نمی کنه”
گفتم :”به نظرم اینم حرفهای خودتون نبود اما حتما عمیقا بهش اعتقاد دارین”
من با هر نگاه بیشتری به مهناز یک عشقی در دلم فوران می کرد نمیدونستم اون چه حسی داره!
گفتم :”من هم مثل شما الان خودم و یه آدم مذهبی می دونم اما چه دلیلی داره کسی توی عروسی شرکت نکنه؟”
گفت:” سوال خوبی مطرح کردید”…
مرتضی حیدری
Related Images:
بازدیدها: 420