در یک شب زمستانی سرد ، ملا  در رختخواش خوابیده بود که یکباره  صدای غوغا از کوچه بلند شد . زن ملا به او گفت که بیرون برود و ببیند که چه خبر است . ملا گفت : به ما چه ، بگیر بخواب.  زنش گفت : یعنی چه که به […]

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را […]

پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت … راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت: “این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه” بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد: ” اگه بتونم قبل از […]

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...