سایت نودیها : گفتم:”باورکن پدر و مادر منم بشدت مذهبی هستن اما ایرادی نداره چند نفر دور هم باشیم” گفت:”ایرادی نداره ولی گناه نباشه حالاخود دانی؟ من بعدا باهات تماس می گیرم الان کاری دارم.” خیلی محترمانه تلفن و قطع کرد و معلوم شد که خیلی ناراحت شده. این […]

  سایت نودیها : فردا صبح به زور از خواب بیدار شدم و نماز صبح خوندم. چند سالی که از بلوغم گذشته بود و نماز میخوندم نماز صبح هام همیشه قضا می شد یا  آخر وقت می خوندم ولی این بار اول وقت از خواب بیدار شدم واقعیتش این بود […]

  اما تغییر مگه به همین راحتیه! رفتم پیش بابا سعید و موضوع رو بهش گفتم. بابا گفت:”پسرم! فدات بشم! من خودم هم با این سنی  که دارم گیرم. یه دوستی دارم شمارش رو بهت میدم باهاش ارتباط بگیر بنام حاج آقای قاسمیان، روحانی هستش” شماره ی حاج آقای قاسمیان […]

محدثه ، مامان مهناز ، بابا سعید و من ، جمع شدیم توی آشپزخونه و نشستیم دور میز ناهار خوری. محدثه گفت :”چی شد عروسی رو افتادیم؟” مامان مهناز گفت :”به من که چیزی نگفت !” گفتم :”با هم صحبت کردیم یک سری حرفهای دینی زد بعدش گفت با هم […]

فردا صبح بعد از جلسه خانوادگی ، پدر زنگ زد به آقا باقر و همه چیز و بهش گفت و مامان مهناز هم به شماره ی خونه مهناز خانم که از آقا باقر گرفته بود زنگ زد و برای همون شب جلسه ی صحبتی هماهنگ شد. شب بعد از کار […]

سایت نودیها : رفتم خونه به محض رسیدن رفتم اتاق محدثه و گفتم :”محدثه تو دوست پسر داری؟” گفت:”یواش! مامان می شنوه بیا بشین صحبت کنیم” دوباره گفتم:”تو دوست پسر داری؟” گفت:”از پیش حنانه میای؟” با یه حالت خاصی گفت، منظوری داشت. گفتم :”بله! ولی تو شرایط من و میدونی […]

محدثه به سرعت داشت شبیه حنانه میشد. این تناقص توی خودم رو نمی فهمیدم از طرفی میخواستم با یه کسی مثل حنانه ازدواج کنم و از طرفی دوست نداشتم خواهرم مثل اون بشه. خیلی عجیب بود ، محدثه به شدت تحت تاثیر حنانه بود و تغییراتی که می کرد نگران […]

ارتباط پیامکی شروع شد و کم کم به دیدار توی فروشگاه و بوستان و… رسید.اواخر تیر ماه بود. با هم توی بوستان محلمون قرار گذاشتیم چند دقیقه ای دیر اومد. گفتم : “دیر کردی عزیزم؟” گفت : “شرمنده توخونه مشکلی پیش اومد” گفتم :”بمیرم اذیتت کردن ؟” گفت : “خدا […]

سالها از اون داستانی که پدرم برای شما نوشته بود گذشته ، منظورم داستان عشق من مهنازه حالا من میخوام داستان عشق خودم  رو تعریف کنم . من کاظم هستم پسر سعید . پدر من سالهای زیادی در کنار مادرم زندگی کرده دوران انقلاب و جنگ هم جزو اون سالهاست […]

در جواب سوال مهناز گفتم : – “راستشو بگم؟” – “ناراحت نمیشی؟” گفت : – “نه” گفتم : – “یکی از بچه های خوابگاه یه چند تا عکس به من نشون داد که یکمی ناجور بود” تا اینکه گفتم به سرعت متوجه منظورم شد و با نگاهی که هم توش […]

ای کاش به شهر بر نمی گشتم وقتی به شهر رسیدم یک راست رفتم دم در خوابگاه دختران و منتظر مهناز شدم صحنه ای رو دیدم که خیلی حالم گرفته شد مهناز سوار ماشین برادر یکی از دوستاش شده بود البته مهناز و دوستش عقب ماشین نشسته بودن و وقتی […]

روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم. توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به […]

با صدای یا الله پدرم که وارد حیا ط شد، از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیده بودم. از پشت شیشه نگاه میکردم بعد از پدرم دایی، پدر مهناز وارد اتاق شد هر دو چهره های مضطرب و ناراحتی داشتن روی تخت کنار حوض در حیاط بزرگ خونه ی حاجی نشستند. […]

مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه می‌رفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو نمیتونستم بخوابم و مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه و من نمیدونم.   نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار […]

سلام اسم من سعید هستش، میخوام داستانی را برای شما بگم از چند سال قبل خودم ، که بسیار جالب و خوندنیه ، وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامه ام را گرفتم ، بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم ، مدرسه تا روستا فاصله داشت […]

نودیها

مجله سرگرمی نودیها

ما سعی کردیم با دیگر مجله های موجود در اینترنت کمی متفاوت باشیم اینجا اگر جستجو کنید مطالب متنوع بسیاری خواهید یافت. بیش از 16000 مطلب ...