ارتباط پیامکی شروع شد و کم کم به دیدار توی فروشگاه و بوستان و… رسید.اواخر تیر ماه بود. با هم توی بوستان محلمون قرار گذاشتیم چند دقیقه ای دیر اومد.
گفتم : “دیر کردی عزیزم؟”
گفت : “شرمنده توخونه مشکلی پیش اومد”
گفتم :”بمیرم اذیتت کردن ؟”
گفت : “خدا نکنه نه بابا چرا جو میدی؟”
بعدش هردومون روی نیمکت بوستان نشستیم.
گفتم : “حنانه ، راستی به این فکر کردی چجوری برای ازدواج خانواده هامون و راضی کنیم ؟”
گفت :”نمیدونم من میتونم خانوادم و راضی کنم اما تو خیلی مشکل داری”
گفتم : “من یه فکری کردم اگر میتونی با محدثه ما دوست شو! شاید از طریق خواهرم بتونیم خانوادم رو راضی کنیم”
حنانه یه چند ثانیه فکر کرد و گفت : “اره میتونم باهاش دوست بشم.”
این شروع استراتژی من برای راضی کردن خانوادم بود. بعد از چندین روز حتی یک روز محدثه بهم گفت که با حنانه دوست شدن من هم خودم و زدم به اون راه که مثلا مهم نیست.
علاقه من و حنانه روز به روز بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه حس کردم محدثه تحت تاثیر حنانه قرار گرفته. رفتارهاش تغییر میکرد و کم کم داشت به حنانه دوم تبدیل میشد.
مرتضی حیدری
Related Images:
Views: 383