مهناز از من خواسته بود، برم تپه ای که همیشه میرفتیم. اما اون با من چکار داشت؟؟ تمام شب رو نمیتونستم بخوابم و مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه و من نمیدونم.
نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار شد نزدیک نماز صبح که شد بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خوندم، کمی آروم شدم و بعد از نماز خوابم برد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت ۹:۲۰ دقیقه بود. بعد از خوردن صبحانه رفتم سر قرار یک ربعی زودتر رسیده بودم منتظر مهناز شدم بعد از چند دقیقه مهناز دستپاچه و هراسان داشت اومد بعد از سلام گفت :
” میخوام یه سوالی ازت بپرسم ، میای فرار کنیم؟ ”
من ماتم زده بود. خیلی سوال غیر منتظره ای بود. نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی گویا چاره ای نبود معلوم بود مهناز از من خیلی علاقش بیشتره.
من یه جورایی خودم رو آماده ی رفتن اون به شهر کرده بودم ولی اون فرار رو به من پیشنهاد داد. میدونستم احمقانست ولی قبول کردم چون فرار همیشه برام اونم توی همچین موضوعی مسخره بود حرکت کردیم بعد از چند قدم پرسیدم :
” راستی داریم کجا فرار میکنیم؟ ”
مهناز گفت :
” یه دهی هست یه روحانی بنام حاج احمد اونجا زندگی میکنه اون میتونه مشکل ما رو حل کنه اگه خوب راه بریم نزدیکای شب به اونجا میرسیم “
خیالم کمی راحت شد چون انگار نقشه یه نقشه ی درستی بود. راه افتادیم باید از وسط جنگل حرکت میکردیم هم میانبر بود و هم پیدامون نمیکردن به وسطای جنگل رسیدیم یه جای سرسبز که دور تا دور درخت بود و آبشار کوچکی که صدای ریختن آب اون روی سنگها آرامش خاصی به انسان میداد. نور آفتاب به زحمت از لای درختا به زمین میرسید و صدای پیچیدن باد بین درختا موسیقی زیبایی رو می نواخت.
قرار شد کمی استراحت کنیم و دوباره حرکت کنیم ولی خوابمون برد. وقتی بیدار شدیم نزدیک غروب آفتاب بود.
خیلی نگران و با سرعت حرکت کردیم تا بتونیم این یکی دوساعت خواب رو جبران کنیم با تاریک شدن هوا مهناز گفت
” احتمالا خیلی نزدیک شده باشیم دیگه چیزی نمونده فکر کنم نهایتا نیم ساعته میرسیم ”
بعد زا ده دقیقه ای حرکت کردن صدای گرگها کمی نگرانمون کرده بود حس میکردم چند تا از اونا دنبالمونن.
سرعتمون رو بیشتر کردیم از وسایلی که مهناز به همراه آورده بود یه شعله آتش درست کردیم و من بدست گرفتم هر لحظه به ده نزدیک میشدیم و هر لحظه که میگذشت حضور گرگها رو بیشتر حس میکردیم دیگه تقریبا ده معلوم شده بود که گرگی از میان بوته ها بیرون اومد آتش رو به سمتش گرفتم و متوجه شدم اونها دوتا هستن …
Related Images:
Views: 164